یادداشت سید رضا بهروز درباره فیلم خون شد | اینجا خونه ما بود

فیلم خون شد اثر مسعود کیمیایی، ماجرای مردی است که می‌خواهد گذشته را درست همان‌جایی که رها کرده، بازیابد و درآغوش کشد؛ اما زمان و زندگی پیش پای او چاله می‌کند.

سال ۱۳۶۷: جنگ تحمیلی هشت‌ساله تمام شد و دریغا که به‌محض پایان جنگ و آغاز صلح، روحیه رقابت و سوداگری به شکلی خزنده شروع کرد به تسخیر وجود خرد و کلان مردمان تا به سرعت جای روحیه ایثار و همدلی را در جامعه بگیرد. طلب سود و رفاه هرچه بیشتر و پایان گفتمان توکل و قناعت، پاندمی دهه هفتاد بود. رفاهی تازه که نمایش می‌طلبید، چیزی که هنوز در روحیه نجیب آن دوران نبود، اما خیلی زود این جعبه‌های تلویزیون‌های رنگی و جاروبرقی‌های نو بودند که می‌رفتند پشت پنجره‌ها پیش چشم همسایگان و این برق ماشین‌های نویی بود که پیکان نبودند و دل‌ها را می‌ربودند. تیشه و کلنگ بنایی دیوار آشپزخانه‌ها را می‌درید به سوی آشپزخانه‌های اُپن و این تازه تیشه اول به جان خانه‌ها بود. در پاندمی سوداگری، آدم‌ها از فقیر و غنی، یک‌به‌یک مبتلا شدند به این وسوسه که برای ساختن زندگی مرفه‌تر و تامین آتیه فرزندان می‌شود تیشه‌ها را محکم‌تر زد و خانه را ویران کرد. می‌شود هرچه پس‌انداز هست وسط ریخت و قرض و وام و احیانا شریکی را هم علاوه کرد و یک سالی هم سختی کشید تا یک خانه را چند واحد کرد و یک تومن را چند تومن. بسیاری برای اینکه یک تومن را چندین تومان کنند پا را از این هم فراتر گذاشتند و زدند به دل دالان ظلمانی سوداگری

پس دیگر صدای پتک و کلنگ و تیشه بود که در هر کوچه‌ای طنین انداخت و خانه‌ها و باغچه‌ها و حیاط‌ها یکی پس از دیگری ویران شدند و درختان کهن‌سال فروافتادند تا رویش پرسرعت آپارتمان‌ها و برج‌های جوان از دل زمین آغاز شود. رفاه‌طلبی و زیاده‌خواهی البته با رنج‌ها و سرمستی‌هایی همراه بود، اما خیلی هم طول نکشید تا آدم‌ها عیار آنچه دادند و آنچه گرفتند را فهم کنند و خیلی زود همگی دلشان برای آن خانه که خود گیرم به دست جبر زمانه ویران کردند، تنگ شد. انگار خوشبختی نسبت چندانی با رفاه بیشتر نداشت و در آنچه سود هست الزاما خیر نیست. فرمول خوشبختی به سرراستی سود نبود؛ گرچه دشوار هم نبود که قرن‌ها پیش حافظ گفته بود: یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد/ آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود.

سعید آقاخانی در فیلم خون شد اثر مسعود کیمیایی

سال ۱۳۷۱: صادق خان، تهمتن داستان رد پای گرگ، رضایش را که به زندان افکند، به دالان سوداگری و بندگی سرمایه پای نهاد و بیست سال بعد و در اوایل دهه هفتاد، خود را چنان غرق فساد و تباهی و رسوایی یافت که دیگر فقط رهایی از خود را می‌جست. پس رضایش را از زندانش فراخواند که به تهران بیاید، و بی که گَرد سوداگری و تملک خواهی بر شانه‌هایش بنشیند، تمام راه خونین تا او را بپیماید و صادق خان را در لباس سفید به سرخی خلاصی برساند و یگانگی با رضایش برساند تا رضا بماند که دارد دالان تباه سوداگری را سلامت و بی وسوسه ترک می‌کند و در پایان این روح پالوده و بی‌خدشه اوست که در تهران قدم می‌زند، انگار که روح رستگار صادق خان است.

سال ۱۳۷۵: سلطان شبی که عاشق بود و زخمی، در کنار اتوبانی و بر آسفالتش ایستاد و برای معشوق، مرثیه‌ای خواند بر خانه‌ کودکی‌هایش که حالا مدفون رویش اتوبان‌ها بود. از سماور همیشه آتش مادرش گفت و از جای نشستن رفیق شهیدش در اتاقش. جای مطبخ و باغچه و حوض را کف آسفالت اتوبان نشانش داد. از وحشت بهشتی لوکس به نام ابرشهر گفت که از درآمیختن برج‌ها و پل‌ها و اتوبان‌ها سر برآورده و از دختر خواست اگر زورش به آن سوداگران مصمم و بی‌رحم می‌رسد، نگذارد آن خانه باغ هم خراب شود. عاقبت سلطان در تبعید اجباری از خانه مدفون و در فراق محتوم یار، راهی جز مرگ و محو شدن در سیاهی نیافت. بعد از سلطان، آن خانه باغ هم لابد برج شد‌ آن‌هم با این توجیه عجیب که صدای عصای خانم‌بزرگ کل تاریخ و اصالتش را خواهد آورد توی برج!

هدیه تهرانی در نمایی از فیلم سلطان

سال ۱۳۷۸: امیرعلی اعتراض از زندان که آزاد شد گویی برای آخرین بار بود که در خانه‌ پدری با خانواده‌اش دورهم جمع می‌شدند، در حالی که همان ساعت، سوداگرانی در حیاط خانه مشغول متر کردن و حساب‌وکتاب بودند. آن خانه هم معامله‌شده بود برای تولد برجی دیگر، که به قول داماد خانواده، نان در آن است. امیرعلی به‌تنهایی نتوانست خانواده گسسته را گرد هم آورد و در ناکامی تلخی به استقبال تیغ انتقام احمد رفت. بعد از امیرعلی آن خانه هم لابد برج شد و بعد از مادر نابینای پیرش لابد آن خانواده هم دیگر گرد هم ننشست.

سال ۱۳۹۸: از پایان جنگ سه دهه گذشته و حالا سوداگری و رقابت روحیه غالب است و عاشقیت زور می‌زند خود را زنده نگه دارد. در چنین زمانه‌ای صادق خان، سلطان و امیرعلی در سایه‌ای حلول می‌کنند برای بازپس‌گیری روزگارشان. سایه شبانه از دیوارهای شهری مرده عبور می‌کند، با سایه دو سگ ملاقات می‌کند تا در قامت مردی بنام فضلی تجسد یابد که همچون مخلوق دکتر فرانکنشتاین گویی وارث خشونت اساطیری صادق خان است به همراه عاشقیت سلطان و البته عاطفه و از خودگذشتگی امیرعلی. اما بدون سقوط اخلاقی صادق خان و بدون حسرت‌بازی سلطان و بدون ناتوانی امیرعلی. فضلی برکت نان حلال را به سودای سود نمی‌فروشد و جای غمگساری برای خاطرات، در راه احیای خاطرات دست به عمل می‌زند و خشن‌تر و مصمم‌تر از آن است که کنار بکشد و نتوانستن را قبول کند.

سیامک صفری و سعید آقاخانی در نمایی از فیلم خون شد

فضلی روحی آزرده و یاغی است که می‌خواهد زندگی را به خیال و عمر رفته‌اش بازگرداند. مثل وقتی‌که به درب خانه‌‌ای انگار مرده می‌رسد و همان‌دم جویباری در کنار خانه جاری می‌شود و در باز می‌شود و ساکنانی ظاهر می‌شوند و عطر چادر مادر و صدای ساز پدر توی خانه می‌پیچد تا اولین چراغ خانه روشن شود و برود بشنید مقابل سماور همیشه روشن مادر در خانه‌ای که تا ابد می‌شود در آن کودک بود. فضلی از تاریخ انتقام می‌کشد و در جامعه امروز، جهانی را احضار می‌کند که خصایلی از اوایل دهه هفتاد‌ دارد، مثل آن چادرهای رنگی به کمر‌بسته و آن نان سنگک به دست گرفتن‌ها و آن نانوایی‌ها و بقالی‌ها و البته آن قهوه‌خانه و آن درشکه اسبی. گویی آن خانه در همان دوران ازدست‌رفته و ویران‌شده و لابد حالا برجی است برای خودش اما فضلی، اقلاً در خیال ناآرامش، تاریخ را به عقب برمی‌گرداند تا همه‌چیز را درست کند و به حالت اول برگرداند مثل یک بکوارد آرمانی. فضلی برمی‌خیزد تا برادر آشفته‌حال را از زنجیر دیوانه‌خانه آزاد کند، خواهر گرفتار را از چنگال شوهر فاسد نجات دهد و از افیون پاک کند و خواهر فراری پابه‌ماه را برگرداند به خانه و به آغوش مادر.

تا همه چراغ‌های خانه روشن شود و چراغ‌ها که روشن شد برود سند خانه را هم از چنگ سوداگران ظالم‌ درآورد و به خانه‌ای که ابدی می‌خواهدش، برگرداند. این روح بی‌قرار در این مسیر و برای این آرمان، بی‌محابا خون می‌ریزد. نانوای حرامی را به حرمت نان در تنور می‌سوزاند، خون شوهر فاسد را می‌ریزد و در مرکز سوداگری جهانی تهران که مردم را مقابل اراده طماعش تسلیم می‌خواهد، خون به پا می‌کند و زخمی و کشان‌کشان از آن دالان ماده و طمع بیرون می‌آید. این روح خشمگین در زیستن خیالش هیچ درنگ و تردیدی ندارد و بی‌واهمه شمشیر می‌زند تا آنجا که عاقبت چاقویی پشتش را می‌شکافد که انگار همان زخمی است که او را به سرزمین سایه‌ها برده و انگار تمام خیالاتش با همین زخم کشنده پایان می‌گیرد. برادر زخمی‌اش را با سند آغشته به خون به خانه محبوبش می‌فرستد و درب خانه بسته می‌شود. دیگر جویباری جاری نیست و خانه انگار دوباره مرده است. انتقام نمادین فضلی از تاریخ و برائت جویی تاریخی‌اش از سوداگری تاریک نسلش انگار به پایان رسیده. انتقام و برائتی که در خیال یک روح عاشق و دردمند رخ می‌دهد تا صدای ذهنی یک نسل پشیمان از یار فروشی باشد که هنوز خانه کودکی‌هایش را خواب می‌بیند. فضلی تجلی یک آرزوی محال است روی پرده سینما. سرانجام فضلی با زخم خون‌ریز و عمیقش، رویای جسمانیتش را بدرود می‌گوید. باز در سایه خویش حلول می‌کند و سایه‌اش روی دیوارها و کرکره‌های پایین کشیده و سنگفرش، دوباره جان می‌گیرد.

سایه مرد عاشق، باز با آن دو سگ ملاقات می‌کند و شهر مرده را ترک می‌کند در سودای ثریایی که بعید است میان سایه‌ها باشد. شاید سایه می‌رود تا به اسلافش بپیوندد و خبر ظفر خیالی‌اش را به آنها برساند و به آنها بگوید که یک خانه را نجات داده و روزگارشان را به‌قدر اندکی پس‌ گرفته است. به صادق خان، به سلطان و به امیرعلی که هر سه نفر با زخم‌هایی مهیب در نهایت پشیمانی، در نهایت دلدادگی و در نهایت دل‌شکستگی کشته روزگار خود شده بودند. مردانی با سایه‌هایی بلند.


مروری بر تصویر مسعود کیمیایی در چند مستند سینمایی

نقد فیلم خون شد

واکنش منتقدان به فیلم “خون شد”


نظر شما چیست؟

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

از اینکه نظرتان را با ما در میان می‌گذارید، خوشحالیم

fosil