روما فیلمی تأثیرگذار و منسجم است. فیلمی که از سوی کارگردان به فردی به نام لیبو تقدیم شده است. فیلم روما با کار کردن آغاز میشود و با کار کردن نیز پایان میپذیرد.
روما فیلمی تاثیرگذار و منسجم است. فیلمی که از سوی کارگردان به فردی به نام لیبو تقدیم شده است. فیلم روما با کارکردن آغاز میشود و با کارکردن نیز پایان میپذیرد. در هر دو نقطه آغاز و پایان، کلئو که گویی همان لیبو است، مشغول نظافت و کارهای خانه است. فیلم از زاویه دید کلئو روایت میشود و فیلم، فیلم اوست. البته فیلمساز میتوانست با محوریت دادن به کاراکتر یکی از پسر بچهها بیشتر بر نقش حافظه خود و تجربه زیستیاش تاکید کند و کلئو را همان گونه که در حافظهاش شکل گرفته است به تصویر بکشد. اما با این انتخاب، گویی فیلمساز خود و حافظهاش را تا اندازهی زیادی کنار میگذارد و کلئو را آن گونه که خود او بوده است – و نه آن گونه که در تصور یک پسر بچه وجود دارد – به تصویر میکشد. فیلمساز با انتخاب این زاویه دید، میکوشد احترامی بیش از آنچه که خانوادهاش در گذشته برای کلئو قائل میشدند، برای او قائل شود.
اما چرا سیاه و سفید؟ سیاه و سفید بودنِ یک فیلم، دلایل گوناگونی میتواند داشته باشد. هنگامی که هنوز رنگ وارد سینما نشده بود (البته رنگ تقریبا از همان آغاز تولد سینما وارد سینما شد گرچه به شکلی ابتدایی و غیر واقعی)، سیاه و سفید بودن، معنای خاص و بیانگرانهای در سینما نداشت. و تا سالها فیلم سیاه و سفید از سوی تماشاگرانِ سینما به عنوان نسخهای از واقعیت پذیرفته شده بود، اما پس از ورود رنگ به سینما بود که فیلم سیاه و سفید، نقشی معناساز، بیانگر، و حس انگیزتر از گذشته پیدا کرد (گرچه پیش از این هم بودند کسانی که مفهوم فتوژنی در سینما را مطرح کردند و سیاه و سفید را شاعرانهتر و سینماییتر از فیلم رنگی دانستند). جنس سیاه و سفید بودنِ فیلم روما، گرچه تا اندازه زیادی شبیه به فیلمهای لاو دیاز است، اما به هیچ وجه مانند این فیلمها شخصیتی مستقل پیدا نمیکند و هرگز موفق نمیشود به هویتی بیش از ارجاع به گذشته دست یابد. حقیقت اینجاست که گوآرون نه رادیکالیسم لاو دیاز را دارد، و نه شاعرانگیِ بلا تار را. در نهایت سیاه و سفید بودن این فیلم، حتی با آمبیانس نوریای که تا اندازه زیادی رنگ و بوی مدرنیسم را دارد، فراتر از کلیشه ارجاع به گذشته نمیرود. جهان کلئو هم آنقدر بیرنگ و سیاه و سفید نیست که بتوانیم دنیای فیلم را به نگاه او نسبت دهیم.
سیاه و سفید کردن فیلم همواره بهترین و راحتترین شیوه برای فیلمسازانی است که نمیتوانند به آسانی به رنگ ذهنیشان از دوران گذشته دست یابند. سیاه و سفید بودن فیلم همواره حسی از دست نیافتنی بودن به فیلم میدهد. یک حس از دست رفتگی و ذهنی. حسی از بازگشت ناپذیری و رسوب در زمان. که البته از این جهت هم میتوان فیلم روما را فیلمی موفق دانست. فیلم همچنین فیلمبرداری، تدوین و کارگردانی خوبی نیز دارد و تمام عوامل فیلم به شکلی منسجم با یکدیگر پیوند خوردهاند.
اما مهمترین وجه دراماتیک فیلم، درگیری عشقی کلئو و بلوغ حسیای است که پس از رابطه با فرمین به آن دست پیدا میکند. کلئو که تا پیش از آشنایی با فرمین، دختری ساده و روستایی مینمود، پس از بارداری تبدیل به زنی میشود که ذهن و قلبش مملو از سرگشتگیها و تردیدهای زنانه و مادرانه میشود. و دیگر قدرت تصمیم گیری ندارد. اما مهمترین بزنگاه فیلم، زمانی است که فرمین تنها برای لحظاتی لوله تفنگش را به سمت کلئو میگیرد. این همان نقطهای است که کلئو به بلوغ میرسد و از این پس همچون زنی دنیا دیده رفتار میکند. او هنگامی که فرمین را در کسوت عاملان قدرت و در برابر مردم میبیند، و نیروی کشتار، قساوت، بیمهری و بیرحمی را در چهره او مشاهده میکند، گویی در یک لحظه مفهوم سیاست و قدرت را به ژرفترین شکلش دریافت میکند و این همان لحظهای است که بدن او واکنشی از خود نشان میدهد که بر خلاف حس مادرانگیاش میباشد. گویی این درون خود کلئوست که اجازه این واکنش را به بدنش میدهد؛ همان گونه که در انتهای فیلم، پس از تخلیه حسیای که بر اثر نجات جان بچهها به او دست داده است، خود او بر زبان میآورد.