دختر کوچولو یی بود که دوست نداشت به مدرسه برود. او همیشه برای رفتن به مدرسه دیر می جنبید و برای آماده شدن باید عجله می کرد اما هیچوقت سروقت به مدرسه نمیرسید.
یک روز صبح که مثل همیشه داشت با عجله به مدرسه می رفت، وقتی که از سر خیابان می پیچید، شیری دید که ایستاده و راه را بر او بسته است، شیر غرشی کشید و به دختر گفت که می خواهم تو را بخورم
دختر کوچولو یی بود که دوست نداشت به مدرسه برود. او همیشه برای رفتن به مدرسه دیر می جنبید و برای آماده شدن باید عجله می کرد اما هیچوقت سروقت به مدرسه نمیرسید.
یک روز صبح که مثل همیشه داشت با عجله به مدرسه می رفت، وقتی که از سر خیابان می پیچید، شیری دید که ایستاده و راه را بر او بسته است، شیر غرشی کشید و به دختر گفت که می خواهم تو را بخورم